صفحه رسمی دکتر هاشمی گلپایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات جبهه – کربلای ۵ – شهید سید جعفر هاشمی گلپایگانی
سید جعفر هاشمی گلپایگانی نتیجه مرحوم آیت‌الله سید جمال الدین گلپایگانی در سال۱۳۶۵ در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

شلمچه منطقه‌ای است بین بصره و خرمشهر که بزرگترین عملیات های ایران یعنی کربلای۴ و کربلای۵ در این منطقه انجام شد.

منطقه عجیبی است در نقلی از امیرالمومنین(ع) در خصوص این منطقه آمده است.
حضرت به بیرون بصره تشریف آوردند به جایی رسیدند که حالت گمرگ گونه ای کنار نهری بود. امیرالمومنین(ع) در آن منطقه توقف فرمودند. از اهالی آنجا پرسیدند: نام این منطقه چیست؟

آنان گفتند به خاطر این نهر اینجا را منطقه نهر جاسم می‌گویند.
حضرت تأمل عمیقی فرمودند: گویی نظر به دوردست‌های تاریخ انداختند.
فرمودند: راست می گویید. پیامبر(ص) به من خبر دادند در آخرالزمان یاران ما در اینجا به نام و یاد ما جهاد می کنند و کشته می‌شوند. آنگاه حضرت گریستند و فرمودند: پدر و مادرم به فدایشان. طوبی لمن قتلوه ،خوش به حال کسی که اینجا کشته شود. معروف فی السماء و مجهول فی الارض، قدر و قیمت آنان در آسمان شناخته شده است و در زمین ناشناسند…(عصرظهور)

شهید سید جعفر هاشمی گلپایگانی

که ای شهدا؛
طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم
پاکید و طیب؛ زمینی که شما در آن آرمیده‌اید به وجود شما پاک و طیب است.

و به تعبیر قرآن کریم؛
البلد الطیب یخرج نباته، سرزمین پاک اثر و رویش و حیات ایجاد می کند
حیاتی که بسیاری را در راهیان نور متحول کرد.

عملیات کربلای ۵، با نام و رمز حضرت زهرا “سلام الله علیها” و در ایام فاطمیه بود،
خون های پاکی در خاک این زمین فروریخت تا با اقتدا به کربلای حسینی، سرزمینی را آسمانی کند.
در کربلای ۴ و ۵، گردان ما، گردان امام سجاد(ع) از لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع)

قبل از کربلای ۵ رفتیم. برای عملیات کربلای۴ که باید از اروند رود می شدیم آموزش های سخت غواصی را گذراندیم.

سید محمد صالح هاشمی گلپایگانی

تمرین های سخت غواصی و آبی خاکی؛
صبح ساعت ۷ صبح داخل آب می‌شدیم تا اذان ظهر بیرون می‌آمدیم.
دوباره ساعت۲ وارد آب می‌شدیم تا اذان مغرب بیرون می‌آمدیم، غیر نصف شب‌ها که باز با آمادگی چند ساعت در آن سرما داخل آب می‌شدیم
.

یک دسته حدود ۲۰ ـ ۳۰ نفر بود.
جمع ما هم در دسته صالحین خیلی با صفا بودند.
در عملیات کربلای ۵ مسئول دسته صالحین از گروهان مؤمنین بودم.

همه‌مون در یک چادر جمعی با هم زندگی می‌کردیم.

زندگی بسیجی، بسیط و ساده بود.
همه دنیایمان در همان چند متر جا بود ولی خیلی خوب بود.

مسئول گروهانمان رسول کشاورز بود که خیلی قشنگ شهید شد.
معاون گروهانمان هم قاسم کشمیری بود که او نیز شهید شد.

در مرحله اول عملیات خط شکن بودیم.
قبلاً با همین جمع برای عملیات کربلای۴ آماده عملیات شده بودیم که عملیات موفق نبود و گردان ما با دشمن درگیر نشده برگشتیم ولی برای کربلای ۵ خط شکن بودیم. قبلا برای عملیات کربلای۴ تا پای منطقه درگیری رفته بودیم ولی عملیات موفقیت آمیز نبود مجبور شدیم برگشتیم
.

در مرحله اول عملیات کربلای ۵ خط شکن بودیم.
عملیات پر تلاطم با خاطرات زیادی را به پشت سر گذاشتیم و به مقر برگشتیم.
صبح عملیات کربلای۵
زخمی و خسته و شهید داده ولی پیروز

در دژ های عراقی که شب قبل فتح شده بود، بودیم.
(از سمت راست: نفر اول شهید کشاورز، نفر دوم و سوم مجروح)


مرحله اول خط شکنی کربلای ۵ خیلی سخت و عجیب بود که شرح آن مفصل است. عملیات کربلای ۵ همچنان ادامه داشت و گردان ما از جنگ بر گشته برای بازسازی در مقر مستقر شده بود و آماده پیکاری دیگر می شد.
یک روز دیدم از بالای تپه روبروی مقر دو سه نفری ما را نگاه می کنند و به طرف ما آمدند. یک مقدار که نزدیک شدند دیدم سید جعفر است و دوتا از دوستانش. بعد از دیده بوسی گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ گفت که تازه اعزام شده.
نمی دانم چطور ما را پیدا کرده بود. فقط یادمه سوال مهمش این بود که شما دوباره عملیات می روید؟ آیا خط شکن هستید؟
نیرو می خواهید؟ می توانم بیایم پیش شما؟
وقتی فهمید بناست دوباره برویم عملیات، ذوق کرد و سریع دست بکار شد که زودتر به گردان امام سجاد(ع) منتقل شود.

انگار سید جعفر در پر کشیدن اشتیاق خاصی داشت!
یادم هست در سال۶۱ بعد از اینکه از جبهه برگشته بودم، در مسجد امام حسن مجتبی(ع) نیروی هوایی، مسجدی که امام جماعتش حاج آقا مسیح مسجد جامعی بود – خدا رحمتشان کند- جعفر یک نوشته ای آورده بود که امضا کنم.

دیدم خودش امضا کرده که قول بگیرد نوروز با هم برویم جبهه. آن موقع من امضا نکردم، ولی سید جعفر به صورت غیر رسمی توسط آقای جعفر جهروتی با آقاسید صادق چند وقت آمدند در منطقه پیش ما که در گردان تخریب بودیم.
یک بار هم با عموی بزرگش مرحوم حاج سید مهدی آمدند جبهه ولی هرچی گشته بودند ما را پیدا نکرده بودند و برگشتند.

بعدها خودش به صورت رسمی اعزام شد و بعد چند سال اینجا در بین دو تا عملیات باز تو جبهه با هم بودیم. برای عضو شدن در گردان ما زود رفت کارهاش رو درست کرد و آمد. تیربارچی نداشتیم. یک تیربار از تسلیحات تحویل گرفت و شد تیربارچی دسته صالحین.
رفتیم پشت تپه. جعفر و کمک تیر بارچی خودشان را آماده کردند و یک نوار تیر خالی کردند و آماده شدند. سید جعفر قبلا عملیات رفته بود و آمادگی رزمی داشت. اینقدر این کارها زود انجام شد که جعفر حتی فرصت نکرد پلاک شناسایی بگیرد. بهش گفتیم برو پلاک بگیر فردا یک چیزیت میشه می‌مونی رو دست عراقی‌ها! تو حال و هوای دیگری بود.
بعد توجیه عملیات، ساک ها را تحویل تعاون دادیم و دوباره وصیت و… . اتوبوس‌ها آمدند و خداحافظی دوباره با دنیا
.

غروب که شد راه افتادیم تا رسیدیم به خاکریز که پشت نخلستانی بود؛
انتهای خاکریز می‌خورد به اروند صغیر. وسط اروند چند تا جزیره بود، شعبه رود کناری جزیره را اروند صغیر می‌گفتند.
بنا بود ما از کنار اروند روی یک جاده خاکی که سمت چپش آب بود و سمت راست آن نخلستانهای تو در تو، حرکت کنیم بریم جلو و آنجا پیشروی کنیم. اسم جزیره وسط اروند، جزیره بوارین بود.

در منطقه‌ای نزدیک خط مستقر شدیم. آنجا درون زمین شیار ها و کانال هایی بود که داخل آن ها از خمپاره هایی که کم و بیش می آمد، پناه گرفته بودیم. ایام فاطمیه بود؛ نمی‌دانم فاطمیه اول یا دوم ولی فکر می کنم شب شهادت حضرت زهرا(س) بود.شهید رسول کشاورز آمد پیشم و اصرار که از حضرت زهرا(س) برایش بگویم. من هم چند جمله ای از آخرین فرمایشات حضرت زهرا(س) با امیرالمومنین(ع) گفتم. خیلی گریه کرد و همانجا خوابش برد! پشت خاکریز منتظر نشسته بودیم خاکریزی که انتهایش نقطه رهایی بود.
نصف شب توی آن شب تاریک که هر از گاهی از میان غبار و دود نور انفجاری چشم را خیره می کرد و صدای انفجار هم از دور و نزدیک گوش را می خراشید. بالاخره دستور حرکت رسید. به ستون یک راه افتادیم .
جاده ای بود باریک و ماسه ای که یک طرفش نخلستان های تاریک و تو در تو و طرف چپ هم آب که کنارش نیزارها بود.
من که مسئول دسته بودم بیرون ستون حرکت می کردم و بعضا ذکر هایی مانند “لاحول ولاقوه الا بالله” را می گفتم و همه زیر لب تکرار می کردند. شاید می خواستیم در این حرکت٬ سکوت مرگبار شب شکسته شود.

در حالی که همه دنیا را پشت سر گذاشته بودیم می رفتیم تا خویش را به قربانگاه محبوب برسانیم. ستون آرام و محکم به راه خود ادامه می داد و من از ابتدای ستون به آخر ستون می رفتم و برمی گشتم.یکی دوبار وقتی کنار جعفر که بین ستون بود، رسیدم نزدیکش شدم و سر شوخی را باز کردم و بیخ گوشش گفتم: این نصفه شبی تهران همه خوابند تو اینجا چکار می‌کنی؟ می گفتم: آقا بزرگ و خانم بزرگ الان خوابند و… می‌گفت: ذکر بگو…
همینطور که می رفتیم تا خودمان را به بچه های جلوتر برسانیم، یکدفعه از فاصله خیلی کم داخل نخلستان ها صدا آمد.
بله عراقی ها بودند که آمده بودند داخل نخلستان کمین گذاشته بودند. یکدفعه ما را بستند به رگبار. از فاصله کم ما را زیر آتش گرفتند. همه دراز کشیدیم روی زمین، صدای افراد با هر تیری که می خوردند یکی بعد از دیگری بلند می شد.
صدای یا حسین و تیر و آه و… بلند بود. یکی از بچه ها جلوی من دراز کشیده بود او هم تیر خورد. داد زدم و گفتم همه خودتون را بکشید اینطرف جاده، توی آب.
جاده کمی بلندتر بود. آن‌هایی که شهید نشده بودند یا مجروح هایی که می توانستند تکان بخورند، آمدند داخل نی ها و آب، پشت جاده. آنکه جلو من تیر خورده بود رو هم کشیدیم و آوردیم طرف اروند.
همینطور که کنارم بود دوباره داد زد و گفت آخ. گفتم: دوباره چی شد؟ گفت: از پشت هم دارند می زنند و باز هم تیر خورد.
معلوم شد از جزیره آنطرف آب هم دارند ما را می زنند.

ما هم شروع کردیم به تیر اندازی تا اینکه تیراندازی عراقی ها کم شد. تیرهای ما هم داشت تمام می شد. یک مقدار فشنگ نگه داشته بودیم منتظر بودیم ببینیم عراقی‌ها چکار می‌کنند فکر می‌کردیم از پشت نخلستان می آیند بیرون که بخواهند ما را اسیر کنند ما هم یک تعداد فشنگ نگه داشته بودیم که اگر آمدند بزنیمشان. دی و بهمن، شب هوا خیلی سرد بود. ما هم در این انتظار و با لباس های خیس از سرما می لرزیدیم. از بقیه بچه ها خبر نداشتیم. صدای ناله چند نفر مجروح که روی جاده با فاصله افتاده بودند هراز چندگاهی به گوش می رسید اما هرکس تا بلند می شد برود کمک عراقی ها رگبار می بستند. بعضی بچه ها که عقب ستون بودند مانند جعفر و بقیه از همان کنار جاده و داخل آب رفتند عقب. هر کی می تونست یک مجروح را بر می‌داشت و یواشکی بر می‌گشت. مجروح ها را هم تقریبا کشیده بودیم کنار.
یکی از بچه ها که طلبه بود را می گفتند روی جاده مانده بود برایش چفیه گره زده بودند که بگیرد بکشند بیاید اما نمی توانست. انگار تیر خورده بود دست و پایش فلج و بی حس شده بود. (بعدها پدرش آمد منزل ما سراغ بچه اش را می گرفت) داشت شب تمام و هوا کم کم روشن می شد از عراقی ها خبری نشد. نمی دانم نماز صبحم را چطور خواندم! پیش من فقط یکنفر مانده بود، مسئول تدارکات دسته که دستش تیر خورده بود. سنش هم بالاتر بود.

عراقی ها عقب کشیده بودند و ازشون خبری نبود. بقیه رفته بودند نمی دانم چطور شد که تنها شده بودم یک تیر هم زیر گلویم را خراش داده بود و رد شده بود فقط. زیر گلویم می سوخت و جا انداخته بود البته قبلا خواب این تیر زیر گلو را دیده بودم. آمدم که برسم به خاکریز اما نمی رسیدم، احساس کردم راه را گم کرده ام دارم می روم به طرف عراقی ها، تک و تنها و بالاخره بعد از مدت ها تو هوای گرگ و میش صبح به یک خاکریز رسیدم. داخل خاکریز شدم افراد من را دیدند
یکی دو نفر را از دور با کلاه آهنی های عراقی دیدم دلم هری ریخت، دیگه نه راه پیش داشتم و نه راه پس. اسلحه را از ضامن در آوردم و آماده تیر اندازی وسط عراقی ها شدم.

اینجا از جاهایی بود که کاملا مرگ را احساس می کردم، یکدفعه چشمم به یکنفر افتاد که روی کلاه‌خودش پیشانی بند یا حسین. یا یازهرا بود. زیباترین چیزی بود که تاحالا دیده بودم. آرام بخش بود.
فهمیدم نیروهای خودی اند، از دور مثل عراقی ها بودند. آن راهی که دیشب به راحتی رفته بودیم در برگشت خیلی طولانی شده بود بچه ها وقتی فهمیدند برگشتم سرو صدا کردند که فلانی برگشت.بچه ها فکر کرده بودند من شهید شدم و جا موندم
آمدند دیدوبوسی.جعفر هم پشت خاکریز بود و آمد.


بچه ها می گفتند به این پسر عموت می گیم برادر صالح جا مونده می گه: چیکار می تونم بکنم!؟ شوخی می کردند و می گفتند این دیگه چه پسر عموییه بی خیاله.
رسول کشاورز و کشمیری هم آمدند شاید آخرین باری بود که می دیدمشان، من رفتم پشت خاکریز همه بچه ها را چیدم گفتم هیچکس تیر اندازی نکنه تا بگم. یک خط آتش درست کردیم تا یک عراقی بدبخت یک تیر می زد می گفتم بزنید همه با هم تیر اندازی می کردند عراقی ها زمینگیر شده بودند. در همان خاکریز خمپاره و…، محمدی یکی از بچه های دسته بود ترکش خمپاره نصف سرش را برد و روحش پرکشید.
دیگه نا نداشتم فکر کنم، پشت همان خاکریز افتادم و خوابم برد. جعفر با شهید کشاورز بدون اینکه من خبردار بشم با چند نفر دیگه دوباره رفتند جلو تا مجروح ها را بیاورند. جعفر بیسیم برداشته بود با کشاورز رفته بود، نمی دانستند عراقی ها دوباره آمده بودند و تو روزهم کمین گذاشته بودند. جعفر همان جا تیر می خوره و شهید می شه، کشاورز را هم ندیدم ولی گفتند برگشت تا پشت خاکریز آنجا یک خمپاره کنارش می خوره دونیم میشه.
فکر کنم ساعت ۹ و۱۰ صبح بود، کشاورز به من گفته بود اگر من داشتم شهید می شدم تو سرم را بگذار تو بغلت
دلش خوش بود می گفت سیدی! کار به اینجاها نکشید، یکبار گفت می گویند آدم که شهید می خواد بشه امام حسین سر شهید را می گذاره تو دامنش درسته؟ گفتم: خوب بله گفت: من لیاقت ندارم ولی تو که سیدی اینکار را بکن. گفتم: شما حالت خوشه اصرار کرد گفتم اگر شد باشه، ولی نشد. فکرکنم امام حسین خودش تحویلش گرفت.

عراقی ها آن جاده را بستند دیگه هیچکس نمی توانست بره جلو، جعفر و بقیه شهدا و مجروحان را نشد بیاورند همه آنجا ماندند. امید داشتیم دوباره عملیات بشه تا راه باز بشه بتوانیم بریم افراد را بیاوریم اما نشد. فرمانده گروهان هم شهید شده بود. دستور دادند برگردیم مقر، بالاجبار بر گشتیم جنازه ها ماند تا پس از سال ها آوردند.

آمدم تهران پایم را گچ گرفتند. عموم مرحوم آسید باقر نمی توانست بی‌خبری از جعفر را تحمل کند. با پدرم با ماشین عمو حرکت کردیم به سمت جبهه. آسید باقر خیلی با پسرش جعفر رفیق بود و خیلی دلبسته‌اش بود.

پا همان پا راه افتادیم و رفتیم مقر و تعاون و… همه گفتند منطقه دست عراقی‌هاست کاری نمی شود کرد و ناامید از اینکه بشه کاری کرد. برگشتیم. ماشین عمو آسید باقر هم در راه خراب شد. یک کامیون بزرگ گرفتیم ماشین را داخلش گذاشتند ما هم داخل ماشین پشت کامیون بودیم و راه افتادیم مدت‌های مدید.
آسید باقر کنار دیواره های کامیون می ایستاد به بیابان توی راه نگاه می کرد و قطرات اشک‌هایش در هوا پخش می شد. از جعفر دیگه ناامید شده بود. گفتند: دیدند جعفر تیر خورده و جمع شده و همان جا مانده و شهید شده! سخت بود حال پدری که باید از پسرش دل بکند. بیشتر راه دستش را گذاشته بود روی لبه دیواره کامیون یا فقط نگاه می‌کرد یا آرام اشک‌هایش می‌آمد. این بود ماجرای شهید ما

مناجات‌نامه شهید

فرازی از یادداشت های شهید

نمایش بیشتر
همچنین ببینید
بستن